هوش ونظریه های آن
هوش و نظريه هاي آن
تعريف هوش
در مقابل اين سوال كه هوش چيست؟ با پاسخ هاي متفاوتي روبرو خواهيم شد، در واقع پاسخ به اين سوال، بستگي به فردي دارد كه از او سوال مي شود. همچنين در مكان، زمان و نظام هاي گوناگون، پاسخ ها بسيار متفاوت خواهد بود و شايد به راحتي بتوان گفت كه هيچ وقت به تعريف واحدي از هوش دست نخواهيم يافت.
تعريف هوش از ديدگاه صاحبنظران
با وجود همه ي مشكلاتي كه براي تعريف هوش وجود دارد روانشناسان هر تعاريفي از هوش ارائه كرده اند كه به تعدادي از اين تعاريف اشاره مي شود:
و كسلر از معروف ترين كساني است كه تعريف نافذي از هوش ارائه نموده است. از نظر وي، هوش عبارت است از توانايي كلي و جامع در فرد كه باعث تفكر منطقي، فعاليت هدفمند و سازگاري با محيط مي شود. در نظر وي، هوش يك توانايي جامع است، يعني مركب از عناصر يا اجزايي كه به طور كامل مستقل از هم نيستند و نشانه هوشمندي فرد آن است كه مي تواند به صورت منطقي بينديشد و اعمال برخاسته از هوش و اعمالي هدفدار هستند و توانايي هوش به فرد اين امكان را مي دهد كه خود را با شرايط محيط انطباق دهد.
اسپيرمن كه معتقد بود كه افراد به درجات مختلفي از يك عامل عمومي هوش (g) برخوردارند. بسته به ميزان برخورداري از عامل g ، هر فردي را مي توان به طور كلي هوشمند يا كودكان ناميد. عامل g عمده ترين عامل تعيين كننده ي عملكرد در سوالات آزمون هوش است. علاوه بر g، عوامل اختصاصي كه هر يك (s) ناميده مي شود، مختص هر يك از توانايي ها يا آزمون ها هستند. عامل g را مي توان عاملي كه در
همه ي فعاليت هاي ذهني مشترك است و موجب ارتباط و همبستگي آن ها مي شود، تعريف كرد.
ترمن ، هوش را توانايي تفكر انتزاعي تعريف كرده است (بردبار، 1385). ابينگ هاوس عقيده داشت هوش عبارت از قدرت تركيب است (شريعتمداري، 1385). پياژه ، هوش را توانايي سازگاري و انطباق با محيط تعريف كرده است (بردبار، 1385). وي از دانشمنداني است كه از پرورش پذيري هوش افراد پشتيباني كرده و در پرورش مراحل مختلف تحول شناختي خود فرد را موثر مي داند و معتقد است هوش فرد نتيجه منفعل فعاليت هاي ذهني به ارث رسيده و مستقل از محيط و تجارب او نيست (اصانلو، 1390).
ثرندايك ، فعاليت هاي مختلف ذهن را يادگيري، استدلال منطقي و حافظه نام نهاد و بر اين اساس او به وجود سه نوع هوش انتزاعي ، هوش مكانيكي و هوش اجتماعي معتقد بود. از نظر وي توانايي براي فهم و كاربرد صحيح مفاهيم انتزاعي و سمبل ها، هوش انتزاعي را تشكيل مي دهد. توانايي فهم، ابداع و كاربرد صحيح مكانيزم ها، هوش مكانيكي را به وجود مي آورد. استعداد معقول و مستدل در روابط انساني و امور اجتماعي ، هوش اجتماعي را تشكيل مي دهد (شمس اسفندآباد، 1385). بينه ، روان شناسان فرانسوي عقيده داشت كه: هوش آن چيزي است كه آزمون هاي هوش آن را مي سنجد و باعث مي شود افراد عقب مانده ذهني از افراد طبيعي و باهوش متمايز شوند (ميلاني فر، 1383).
به عقيده ترستون ، هوش از هفت استعداد ذهني بنيادي و مستقل از يكديگر تشكيل مي شود كه عبارتند از: كلامي، سيالي كلامي، استعداد عددي، استعداد تجسم فضايي، حافظه تداعي، سرعت ادراك و استدلال (اسماعيلي و گودرزي، 1386).
ريموند كتل ، هوش را با توجه به توانايي يا استعداد كسب شناخت هاي تازه و سپس تراكم شناخت ها در طول زندگي (يعني كاربرد شناخت هاي قبلي در حل مسائل) بدين صورت تعريف مي كند: مجموعه استعدادهايي كه با آن ها شناختي پيدا مي كنم، شناخت ها را به ياد مي سپاريم و عناصر تشكيل دهنده فرهنگ را به كار مي بريم تا مسائل روزانه را حل كنيم و با محيط ثابت و در حال تغيير سازگار شويم (عظيمي، 1366).
از نظر فيزيولوژي، هوش پديده اي است كه در اثر فعاليت ياخته هاي قشر خارجي مغز (كورتكس) آشكار مي گردد و از نظر رواني نقش انطباق و سازگاري موجود زنده با شرايط محيطي و زيستي را بر عهده دارد (عظيمي، 1366).
بطور كلي تعاريف متعددي را كه توسط روان شناسان براي هوش ارائه شده است، مي توان به سه گروه تربيتي (تحصيلي)، تحليلي و كاربردي تقسيم كرد.
تعريف تربيتي هوش
به اعتقاد روانشناسان تربيتي، هوش كيفيتي است كه مسبب موفقيت تحصيلي مي شود و از اين رو يك نوع استعداد تحصيلي به شمار مي رود. آن ها براي توجيه اين اعتقاد اشاره مي كنند كه كودكان با هوش نمره هاي بهتري در دروس خود مي گيرند و پيشرفت تحصيلي چشم گيري نسبت به كودكان كم هوش دارند. مخالفان اين ديدگاه معتقدند كيفيت هوش را نمي توان به نمره ها و پيشرفت تحصيلي محدود كرد، زيرا موفقيت در مشاغل و نوع كاري كه فرد قادر به انجام آن است و به گونه كلي پيشرفت در بيشتر موقعيت هاي زندگي بستگي به ميزان هوش دارد.
تعريف تحليلي هوش
بنابه اعتقاد نظريه پردازان تحليلي، هوش توانايي استفاده از پديده هاي رمزي و يا قدرت و رفتار موثر و يا سازگاري با موقعيت هاي جديد و تازه و يا تشخيص حالات و كيفيات محيط است. شايد بهترين تعريف تحليلي هوش به وسيله «ديويد و كسلر» پيشنهاد شده باشد كه بيان مي كند: هوش يعني تفكر عاقلانه ، عمل منطقي و رفتار موثر در محيط.
تعريف كاربردي هوش
در تعاريف كاربردي ، هوش پديده اي است كه از طريق تست هاي هوش سنجيده مي شود و شايد عملي ترين تعريف براي هوش نيز همين باشد. اما عناصري از هوش وجود دارد كه مورد اتفاق غالب پژوهشگران است. گيج و برلاينر (1992 به نقل از سيف، 1380) اين عناصر را در سه دسته ي زير قرار داده اند:
1. توانايي پرداختن به امور انتزاعي: افراد با هوش بيشتر با امور انتزاعي (انديشه ها، نمادها، روابط، مفاهيم، اصول) سر و كار دارند تا امور عيني (ابزارهاي مكانيكي، فعاليت هاي حسي).
2. توانايي حل مسائل: يعني توانايي پرداختن به امور جديد، نه فقط دادن پاسخ هاي از قبل آموخته شده به موقعيت هاي آشنا.
3. توانايي يادگيري: به ويژه يادگيري انتزاعيات و نيز توانايي استفاده از آن ها گيج و برلاينر به دنبال معرفي عناصر اصلي هوش به نحوي كه گذشت، تعريفي را از استيس (1982) نقل مي كنند كه در برگيرنده ي آن عناصر است: «هوش به رفتار انطباقي فرد اشاره مي كند كه معمولاً داراي عنصري از حل مسأله است و به وسيله ي فرايندها و عمليات شناختي هدايت مي شود». سپس از قول آناستازي (1986) مي گويند كه «تعريف هايي نظير اين تعريف معلوم مي كنند كه هوش يك كيفيت دروني ارگانيسم نيست، بلكه يك ويژگي رفتار است».
نظريه هاي هوش
بيشتر بحث هايي كه درباره ي ساختمان و ماهيت هوش انجام گرفته است عمدتاً بر محور چهار نظريه ي زير استوار است.
1. نظريه روانسنجي
2. نظريه عصبي زيستي هوش
3. نظريه رشدي هوش
4. نظريه شناختي و پردازش اطلاعات
نظريه روانسنجي
قديمي ترين ديدگاه مربوط به هوش ديدگاه روانسنجي است. اين ديدگاه با اندازه گيري كاركردي روانشناختي سر و كار دارد (سيف، 1380) گرايش به اندازه گيري توانايي هاي انسان در قرن نوزدهم با مطالعات فرانسيس گالتون به وجود آمد. تلاش گالتون در جمع آوري اطلاعات در مورد هوش براي انجام مطالعات منظم در اين زمينه، تا حد زيادي بر تكوين و شكل گيري رويكرد روانسنجي موثر بوده است. جيمز مك كين كتل سعي كرد آزمون هاي گالتون را در تعليم و تربيت به كار گيرد. بيشتر اين آزمون ها فرآيندهاي ساده رواني را اندازه مي گرفت ولي نمي توانست خصوصيات پيچيده روانشناختي را اندازه گيري كند، او اصطلاح «آزمون رواني» را براي اولين بار به كار برد (كديور، 1385).
نظريه روانسنجي بر اين فرضيه مبتني است كه هوش يك سازه است و از اين نظريه بين افراد تفاوت هايي وجود دارد. چنانكه ثرندايك روانشناس معروف آمريكايي در تأكيد بر روانسنجي مي گويد «اگر چيزي وجود داشته باشد، مقادير مختلفي به خود مي گيرد و هر آنچه كه مقادير مختلفي به خود بگيرد قابل اندازه گيري است» (پاشا شريفي، 1381). طرفداران روانسنجي براي سنجش هوش و توانايي هاي ذهني از آزمون ها استفاده مي كنند و توانايي هاي ذهني را به صورت كمي توصيف مي كنند. از جمله روانشناسان مربوط به ديدگاه روانسنجي، مي توان اسپيرمن، ترستون و گيلفورد و… را نام برد، كه سعي خواهد شد نظريه هر كدام به اختصار توضيح داده شود.
نظريه دو عاملي اسپيرمن
اسپيرمن روانشناس انگليسي را مي توان مبتكر روانسنجي به شمار آورد. وي در سال 1904 با انتشار مقاله اي تحت عنوان «هوش كلي» اين پرسش را مطرح كرد كه «چرا بين توانايي هاي مختلف آدمي همبستگي وجود دارد يا به عبارتي چرا كساني كه در يك كار استعداد خوبي دارند در كارهاي ديگر نيز شايستگي از خود نشان مي دهند و افرادي كه در يك زمينه توانايي اندك دارند اغلب در ساير زمينه ها هم كم توان هستند» وي با انجام تحقيقات گسترده به اين نتيجه رسيد كه بين نمره هاي آزمودني ها در آزمون هاي مختلف همبستگي وجود دارد. او از همبستگي هاي مثبت نتيجه گرفت كه يك عامل كلي يا عمومي وجود دارد كه براي موفقيت در همه زمينه ها شرط لازم است. او اين عامل را عامل كلي (g) ناميد. اسپيرمن متوجه اين نكته شد كه همبستگي بين نتايج آزمون ها كامل (1+) نيست بنابراين چنين نتيجه گرفت كه علاوه بر عامل g عوامل ديگري نيز وجود دارند كه وي آن ها را عامل هاي s يا عامل هاي اختصاصي نام نهاد. عامل g براي پيشرفت در همه زمينه ها لازم است و عامل s براي زمينه هاي خاص. به عنوان مثال توانايي لازم براي موفقيت در آزمون رياضي مستلزم وجود عامل g بعلاوه يك عامل اختصاصي (s) مربوط به رياضي است. موفقيت اسپيرمن در اين راه باعث ابداع نوعي فن آوري موسوم به تحليل عوامل كه ميزان همبستگي بين عملكردهاي فرد در تكاليف مختلف را مشخص مي كند، شد.
اگر چه اسپيرمن در نظريه خود از دو عامل در هوش بحث مي كند، اما بيشترين تأكيد وي بر عامل g است. مقصود وي از هوش هم عمدتاً همين عامل بود و برخلاف آنچه كه اعتقاد داشت كه هوش از توانايي هاي خاص و جداگانه تشكيل شده است، به توانايي هاي ديگر كمتر اهميت مي داد. انتقاد ديگري كه از نظريه اسپيرمن مي شود انتقاد گيلفورد از آن است كه به عقيده وي در نظريه اسپيرمن اهميت تفكر منطقي بيش از حد مورد تأكيد قرار گرفته است. در نتيجه به تفكر واگرا و خلاقيت كمتر بها داده شده است (پاشا شريفي، 1381).
نظريه توانايي هاي ذهني اوليه ترستون
ترستون نظريه متفاوتي را درباره هوش ارائه كرده است. او نظريه خود را در سال 1938 مطرح كرد كه نظريه دو عاملي اسپيرمن را زير سوال مي برد، چرا كه او به وجود عامل كلي (g) اعتقاد نداشت، بلكه معتقد بود كه هوش از توانايي هاي خاص و جداگانه تشكيل شده است. ترستون نيز مانند اسپيرمن براي تعيين ماهيت هوش از روش تحليل عوامل استفاده كرد و اعتقاد داشت كه اگر چه همبستگي نمرات به دست آمده از آزمون هاي مختلف كه هر كدام يك جنبه از توانايي هاي اوليه ذهن را مي سنجيدند نسبتاً بالا بود، اما اين همبستگي آن قدر نبود كه بتوان يك عامل هوش عمومي زيربنايي استنباط كرد. نظريه او به جاي در نظر گرفتن هوش به عنوان يك قابليت منفرد و عمومي، بر 7 قابليت اوليه ذهني تمركز دارد. او به اين نتيجه رسيد كه هوش از هفت عامل كه آن ها را توانايي هاي ذهني اوليه ناميد تشكيل شده است كه عبارتند از (سيف، 1380):
1. توانايي كلامي: توانايي شخص در درك معنا و مفهوم كلمات و جمله ها، طبقه بندي مفاهيم كلامي و درك روابط بين كلمات.
2. رواني يا سيالي كلامي: يادآوري سريع كلمات از روي برخي نشانه ها. مثلاً ساختن سريع كلمات با معنا از حروف در هم ريخته.
3. توانايي عددي: يعني استعداد شخص براي كار كردن با اعداد و انجام محاسبات لازم در مورد آنها و حل مسائل عددي.
4. درك فضايي: توانايي تجسم ديداري اشكال دو يا سه بعدي هنگامي كه جهت آن ها نيز تغيير پيدا مي كند.
5. سرعت ادراكي: توانايي تشخيص جزئيات ديداري و تفاوت ها و شباهت هاي بين شكل ها به سرعت.
6. حافظه: توانايي حفظ كردن كلمات، اعداد، حروف و غيره و همچنين بازشناسي و يادآوري آن ها.
7. استدلال: توانايي استدلال قياسي و استقرايي.
ترستون در اثبات ادعاي خود مبتني بر اينكه يك عامل خاص مي تواند بدون عامل كلي (g) مربوط به آن وجود داشته باشد شواهدي ارائه مي دهد و آن اينكه در ميان بعضي از افراد عقب مانده ذهني كه در اصطلاح به آن ها «كودن هاي دانشمند» گفته مي شود، افرادي يافت مي شوند كه يكي از توانايي هاي آن ها به گونه اي افراطي رشد مي كند، در صورتي كه توانايي هاي ذهني آن ها در ساير زمينه ها پايين است يا به عبارتي عامل g در آن ها بسيار كم است.
پژوهش هاي اخير نشان داده اند كه بين عامل هاي مطرح شده توسط ترستون همبستگي بالايي وجود دارد و اين يافته ها بيانگر آن است كه عامل هاي مطرح شده توسط ترستون كاملاً از هم مستقل نيستند و در سرتاسر اين هفت توايي اوليه، عامل g نيز حضور دارد (پاشا شريفي، 1381).
نظريه ساخت ذهني گيلفورد
نظريه گيلفورد كه به الگو يا مدل ساخت ذهني شهرت دارد، عامل (g) را چه به عنوان يك عامل كلي و بنيادي و چه به عنوان عاملي كه بتواند به عوامل ديگر تقسيم شود قبول نداشت. گيلفورد معتقد بود كه هوش از سه بخش يا سه طبقه اصلي به نام هاي عمليات، محتوا و فرآورده وتعدادي خرده طبقه تشكيل شده است كه كنش آن ها با همديگر 120 عامل را به وجود مي آورد (سيف، 1380).
الف) شناخت: يعني دانستن و كشف كردن يا آگاه شدن
ب) حافظه و يادآوري: بازيابي از خزانه دانش
ج) تفكر واگرا: توليد پاسخ هاي چندگانه
د) تفكر همگرا: رسيدن به يك پاسخ واحد قابل قبول
ه) ارزشيابي: داوري درباره ي خوبي، درستي يا مفيد بودن امور
محتوا: مواردي كه عمليات روي آن ها انجام مي گيرد. محتوامي تواند به گونه هاي مختلف زير باشد:
الف) شكلي يا ديداري : اطلاعات عيني يا ملموس ، مانند تصاوير ذهني
ب) نمادي: اطلاعاتي كه قالب دلخواهي دارند، مانند اعداد
ج) معنايي: اطلاعاتي كه به شكل معني كلمات هستند
د) رفتاري: اطلاعات غير كلامي موجود در تعامل آدمي، مانند هيجان
فرآورده: انجام عمليات بر روي محتوا فرآورده يا محصول را به بار مي آورد و شامل موارد زير است:
الف) واحدها: ماده هاي منفرد و مجزاي اطلاعات
ب) طبقات: مجموعه ماده هايي كه طبق ويژگي هاي مشترك شان دسته بندي شده اند.
ج) روابط: پيوند بين مانده هاي اطلاعاتي
د) نظام ها: سازه هاي اطلاعاتي
ه) تغييرات: دگرگوني اطلاعات
و) تلويحات: برون يابي يا پيش بيني براساس اطلاعات
گيلفورد سرانجام با گسترش نظريه خود 150 عامل براي هوش مطرح كرد و مهمترين دستاورد وي ارائه مفهوم تفكر واگراست كه تا آن زمان چندان مورد توجه نبود. او با مطرح كردن اين عامل راه را براي مطالعه استدلال، آفرينندگي ، تفكر انتقادي و حل مسأله هموار كرد (پاشا شريفي، 1381).
انتقادي كه از نظريه گليفورد مي شود اين است كه كاربردهاي عملي و نظريه 150 عامل پيشنهادي هنوز مشخص نيست و اين نظريه در تدوين آزمون هاي رواني تأثير چشمگيري نداشته است (پاشا شريفي، 1381).
الگوي سلسله مراتبي ورنون
در نظريه ي ورنون (1960 به نقل از سيف، 1380) يك عامل كلي هوش (g) در رأس عوامل ديگر قرار دارد. بعد از آن دو دسته عامل ديگر واقع شده اند با عناوين كلامي – آموزشي و عملي – مكانيكي – فضايي. هر يك از اين دو عامل نيز به تعدادي عوامل فرعي تر تقسيم شده اند. به عنوان نمونه عامل كلامي – آموزشي از توانايي هاي چون سيالي كلامي، توانايي عددي و شايد آفرينندگي تشكيل يافته است. در الگوي سلسله مراتبي عوامل ذهني ورنون، هر چه يك عامل در سطح بالاتري باشد، به همان نسبت آن عامل كلي تر است و تعداد بيشتري رفتار را در بر مي گيرد.
نظريه هاي عصبي زيستي رشد
يك رويكرد مهم در مطالعه ي هوش، فهم آن براساس عملكرد مغز بطور اخص و سيستم عصبي بطور اعم است. در نظريه عصبي زيستي ، رابطه بين هوش و ويژگي هاي نظام عصبي مانند فيزيولوژي عصبي، فرآيندهاي برق شيميايي، اندازه و مشخصات مغز مورد بررسي قرار مي گيرد. ساده ترين روش رابطه بين اندازه مغز و هوشبهر است كه همبستگي قابل ملاحظه اي در اين زمينه به دست نيامده است و تلاش دانشمندان براي تعيين ناحيه اي از مغز كه به هوش مربوط باشد چندان موفق نبوده است و اين فرضيه ي رايج كه فرآيندهاي عالي ذهني در منطقه ي جلوي پيشاني كرتكس مغز انجام مي گيرد تأييد نشده است (پاشا شريفي، 1381).
هالستيد نظريه هوش زيستي را مطرح كرده است. به نظر وي تعدادي از كاركردهاي هوش به نظام عصبي مربوطند و به طور نسبي از تأثير عامل فرهنگي مستقل هستند، آن ها پايه زيستي دارند و در همه افراد صرف نظر از عوامل فرهنگي به كاركردهاي مغز مربوطند. نمونه اي از اين كاركردهاي هوش، توانايي انتزاع است يعني اينكه فرد بتواند شباهت ها و تفاوت هاي بين اشياء را درك و آن ها را دسته بندي كند. يكي از نظريه هايي كه به عنوان يك نظريه زيستي عصبي شناخته شده است نظريه كتل در مورد هوش است، كه به اختصار توضيح داده مي شود.
هوش سيال و متبلور كتل
تقريباً همزمان با گيلفورد، كتل نظريه وجود انواع مختلف هوش را رد كرد و نظريه خود را كه داراي دو هوش بود ارائه داد كه اين دو هوش عبارت بودند از: هوش سيال و هوش متبلور.
هوش سيال: يعني توانايي يا استعداد كسب شناخت هاي تازه و حل مسائل تازه هوش متبلور، يعني تراكم شناخت ها در طول زندگي. تحقيقات نشان مي دهد كه هوش متبلور با افزايش سن بيشتر مي شود، در حالي كه هوش سيال، پس از 40 سالگي، سير نزولي طي مي كند (گنجي، 1386). از نظر كتل هوش سيال بيشتر جنبه زيست شناختي و ژنتيكي دارد و لذا بيشتر غير كلامي و نابسته به فرهنگ است . اين هوش در تكاليفي كه مستلزم انطباق با موقعيت هاي جديد است نفش اساسي دارد. هوش متبلور محصول هوش سيال است و شديداً تحت تأثير فرهنگ، تجربه شخصي و آموزش است و عمدتاً جنبه كلامي دارد. تا كنون هيچ بخش يا قسمتي از نظام عصبي يافت نشده است كه به طور مستقيم با هوش رابطه داشته باشد. تحقيقاتي كه توسط هب انجام گرفت و باعث تعجب زياد وي گشت اين بود كه مشاهده كرد پس از برداشتن مقدار قابل ملاحظه اي از بافت قطعه پيشاني مغز، هيچ نوع كاستي در هوش بيماران ديده نشد و حتي در بعضي از موارد مقداري افزايش در هوش اين افراد نيز مشاهده مي شد (سيف، 1386).
نظريه رشدي هوش
نظريه هاي رشدي يا تحولي هوش، ديدگاه كاملاً متفاوتي را با نظريه هاي روان سنجي و زيستي مطرح مي كنند. اين نظريه ها، ويژگي ها مشتركي دارند كه مهم ترين آن ها عبارتند از:
1. اين نظريه ها بر مراحل رشد مبتني اند. به عبارت بهتر رشد را در مراحل مختلف زندگي بررسي مي كنند. هر مرحله داراي ويژگي هاي است كه از نظر كيفي با ساير مراحل تفاوت دارد.
2. توالي در مراحل ثابت است و تمامي افراد به طور معمول با ترتيب يكساني آن را طي مي كنند ولي ممكن است در سنين متفاوتي مراحل رشد را طي كنند. بنابراين تمامي افراد الزاماً اين مراحل را در ترتيب خود طي مي كنند.
3. مراحل برگشت ناپذيرند.
4. به طور معمول (و نه هميشه) ميان مراحل و سن رابطه وجود دارد (خداياري فرد و پرند، 1388).
يكي از مشهورترين نظريه هاي رشدي هوش، نظريه ي رشد شناختي پياژه است. اين نظريه تأثير بسياري بر پيشرفت روانشناسي تحولي و آموزش كودكان داشته است.
نظريه ي رشد شناختي پياژه
پياژه بر خلاف نظريه روانسنجي كه به نمره هاي آزمون و داده هاي كمي توجه دارند به كيفيت پاسخ هاي آزمودني و دلايلي كه اين پاسخ ها بر آن استوار است توجه دارد (پاشا شريفي، 1381). او به پويايي هوش و تغيير آن در جريان رشد فرد معتقد است (لطف آبادي، 1378). تغيير هوش يك فرآيند فعال فرض شده كه متضمن سازگاري پيشرونده با محيط از طريق تعامل بين جذب و انطباق است (سيف، 1380). بنابراين پياژه اساس نظريه پردازاني را كه معتقد به اندازه گيري هوش به وسيله نمره دادن به تعداد سوالات صحيح در آزمون هوش و اندازه گيري كمي آن بودند، بر هم زد و تغييرات كيفي را پيشنهاد كرد. او همچنين عقيده دارد كه ما تا زماني كه چگونگي تحول هوش را ندانيم هرگز نمي توانيم به ماهيت هوش پي ببريم (كديور، 1385). مي توان گفت كه هوش در نظريه پياژه فرآيند سازگاري با محيط است.
نظريه شناختي و پردازش اطلاعات
در نظريه هاي پردازش اطلاعات بهترين راه را براي تبيين هوش، بررسي نحوه ي ذخيره اطلاعات در حافظه و استفاده از آن ها در حل تكاليف هوشي ميدانند و به فرآيندهايي كه اساس فعاليت هاي هوشي هستند توجه دارند و تمايلي به بررسي اجزاي هوشي و ساختار آن ندارند. از نظريه هاي پردازش اطلاعات، نظريه آرتور جنسن ، استرنبرگ، داس ، ناگليري و كرباي و سپس نظريه هوش هشت گانه ي گاردنر را به اختصار توضيح مي دهيم.
نظريه ي جنسن
آرتور جنسن يكي از پيروان رويكرد پردازش اطلاعات است.او در زمينه ي ارتباط ميان تكاليف شناختي اوليه و هوش عمومي، پژوهش هاي گوناگوني انجام داد. به نظر جنسن كاركرد فرد در تكاليف شناختي اوليه، بيانگر چگونگي پردازش اطلاعات اوست. وي در بررسي هاي اوليه ي خود به اين نتيجه رسيد كه بين زمان واكنش سلول هاي عصبي به محرك ها و هوش رابطه وجود دارد. به نظر او واكنش سلول هاي مغزي كه با سرعت پردازش اطلاعات رابطه دارد، در افراد گوناگون متفاوت است و بين سرعت پردازش اطلاعات كه با استفاده از آزمون هاي زمان واكنش اندازه گيري مي شود و نمره هاي هوش افراد همبستگي وجود دارد (جنسن، 1969 به نقل از خداياري فرد و پرند 1388). نظريه ي هوش سه وجهي استرنبرگ
در نظريه ي استرنبرگ هوش يك صفت كلي واحد نيست بلكه تابعي از بافت فرهنگي، تجارب قبلي و فرآيندهاي شناختي به شمار مي رود (سيف، 1380). به نظر استرنبرگ «هوش از يك دسته مهارت هاي تفكر و يادگيري كه در حل مسايل تحصيلي و مسايل روزانه به كار مي رود» تشكيل شده است (سيف، 1380) نظريه ي هوش استرنبرگ از سه بخش تشكيل شده است كه با يكديگر در ارتباطند:
الف) بافت محيطي، بر كنترل فرد روي محيط زندگي اش تأكيد مي كند كه به سه صورت ممكن است انجام بگيرد.
1. انطباق محيط با رفتار
2. انطباق رفتار با محيط
3. انتخاب محيط متناسب با رفتار
ب) تجربه هاي قبلي، كه مي تواند شامل
1. برخورد موثر با موقعيت هاي جديد كه بينش ناميده مي شود.
2. برخورد موثر و سريع با موقعيت هاي آشنا كه خودكاري ناميده مي شود.
ج) فرآيندهاي شناختي: علاوه بر بافت يا موقعيتي كه رفتار در آن رخ مي دهد و چگونگي تأثير تجربه بر رفتار بايد به نحوه تفكر فرد در مورد يك تكليف يا به عبارتي به چگونگي پردازش آن به طور ذهني نيز توجه كنيم.
فرآيندهاي شناختي شامل موارد زير است:
1. تفسير موقعيت جديد براي سازگار شدن آسانتر با آن ها
2. جدا كردن اطلاعات مهم و مناسب از جزئيات بي اهميت
3. تشخيص راهبردهاي مفيد براي حل كردن مسائل
4. يافتن روابط در ميان انديشه هاي به ظاهر نامرتبط
5. استفاده مفيد از بازخوردهاي بيروني درباره ي عملكرد خود
نظريه ي داس، ناگليردي و كرباي
داس، ناگليري و كرباي با استفاده از الگوي پردازش اطلاعات و كاركردهاي بيولوژيكي، نظريه اي را درباره ي هوش ارائه داده اند كه به PASS معروف شده و در آن P به معناي طراحي ، A به معناي توجه و SS به معناي پردازش همزمان و متوالي است. مولفه هاي اصلي اين نظريه از كارهاي لوريا (عصب شناسي روسي) بر روي افراد عقب مانده ي ذهني و آسيب ديده ي مغزي استخراج شده است.
نظريه هوش چندگانه ي گاردنر
از نظر گاردنر هوش عبارتست از : «استعداد حل كردن مسائل يا توليد محصولاتي كه در يك يا چند فرهنگ با ارزش شمرده مي شوند» (گاردنر ، هتچ ، 1989، نقل از پاشا شريفي، 1381). او ديدگاهي نو و متفاوت از نظريه هاي قبل ارائه كرد كه به سرعت مورد پذيرش بسياري از برنامه ريزان آموزشي قرار گرفت.
گاردنر با انجام دادن پژوهش هاي گسترده اي درباره ي مسائل بيولوژيكي و فرهنگي مرتبط با فرآيندهاي ذهني، هفت نوع هوش را پيشنهاد كرد كه با ديدگاه سنتي هوش كه بيشتر بر توانايي هاي زباني و رياضي استوار است، تفاوت دارد (پاشا شريفي، 1381). اين هفت نوع هوش به شرح ذيل است:
1. هوش منطقي رياضي : كه شامل توانايي كشف الگوها، استدلال قياسي و تفكر منطقي است. ويژگي افرادي كه از اين هوش در سطح بالايي برخوردارن عبارتست از: علاقه زياد به حل مسأله ، استفاده از الگوها و نشانه هاي انتزاعي، انجام عمليات رياضي و تفسير مقالات اين افراد بيشتر رياضي دان، منطق دادن و دانشمند خواهند شد.
2. هوش زباني كلامي كه با كاربرد زبان مرتبط است شامل حساسيت نسبت به زبان گفتاري و نوشتاري و توانايي در كاربرد كلمات و زبان است. افزادي كه از اين هوش در سطح بالايي برخوردارند، درك عميقي از مفاهيم و لغات درس دارند، مي توانند به طرزي موثر با ديگران ارتباط برقرار كنند، در به كارگيري زبان به صورت گفتاري و نوشتاري ماهرند، توانايي يادگيري انواع زبانها را دارند و می توانند ازاین توانایی ها برای نیل به اهداف معین سود جویند.نویسندگان ،شعرا، سخنوران و وکلای دعاوی از هوش زبانی کلامی بالا برخوردارند.
نگار سه ساله یک فیلم ترسناک درمورد روح درقبرستان ها دید.او فکر می کرد که کلمه آرامگاه اشتباه است و اینگونه مکانها باید شجاع خانه نامیده می شود.
3.هوش دیداری فضایی که شامل توانایی حل کردن مساله از طریق دستکاری و ایجاد تصاویر ذهنی واندیشیدن ازراه تجسم دیداری است.این گونه افراد برای یادگیری مطالب از نقشه ،نمودار،تصویر وفیلم استفاده می کنند. به نظرگاردنراین نوع هوش تنها به حوزه دیداری محدود نمی شود.زیرا او درپژوهش های خود به این نتیجه رسید که کودکان نابینا نیز ازاین توانایی برخوردارند. پیکرتراشان، جراحان، هنرمندان گرافیک، دریانوردان و خلبانان ازاین هوش درسطح بالایی برخوردارند.
4. هوش موسیقیایی که شامل توانایی درتشخیص آهنگ ها و لذت بردن از موسیقی است .هریک از ما دارای درجه ای ازهوش موسیقیایی هستیم.
افرادی که ازاین هوش درسطح بالایی برخوردارند ازموسیقی لذت می برند و ازطریق اصوات ،آهنگ ها والگوهای موسیقی می اندیشند.این افراد ممکن است خواننده، آهنگ ساز یا رهبر ارگستر شوند.
5. هوش بدنی جنبشی که شامل توانایی کنترل حرکات بدنی،کارکردن ماهرانه با اشیاء استفاده ازتمام یا قسمتی ازاعضای بدن برای حل مسایل و یا تولید محصول است . افرادی که ازاین هوش درسطح بالایی برخوردارند می توانند فعالیت هایی را که در آن حرکت انگشتان ودست ها دخیل هستند با مهارت انجام دهند .البته هرحرکت بدنی نشانه ی بکارگیری هوش بدنی جنبشی نمی باشد. مثلاً راه رفتن به صورت چهاردست و پا، یا خم و راست کردن بدن و… هوش بدنی جنبشی محسوب نمی شود.
هرگاه بتوانیم فعالانه مساله ای را حل کنیم یامحصولی را که درجامعه ارزشمند باشد، تولید کنیم می توانیم ادعا کنیم که هوش بدنی جنبشی را به کارگرفته ایم . نقاشان ، هنرپیشه ها ، صنعت گران وورزشکاران ازهوش بدنی جنبشی بالایی برخوردارند.
6. هوش میان فردی شامل استعدادی درک مقاصد ، انگیزه ها و احساسات دیگران ومهارت درایجاد روابط. این افراد به راحتی می توانند دردیگران نفوذ کنند و برای ایجاد ارتباط با دیگران از روش های کلامی وغیر کلامی به راحتی استفاده کنند. فروشندگان، معلمان ، پزشکان، رهبران مذهبی، رهبران سیاسی و مشاوره نیاز مبرم به هوش میان فردی دارند.
گاردنر در سال 1999 دو نوع دیگر هوش، یعنی هوش طبیعت گرایی و هوش هستی گرایی را مطرح کرد. هوش طبیعت گرایی سبب می شود که شخص بتواند پدیده های طبیعت را بشناسد و طبقه بندی کند . این افراد می توانند اعضای گونه هایی که خطرناک می باشند را تشخیص داده و به طرزی مناسب ارگانیسم های ناشناخته یا جدید را دسته بندی کنند. زیست شناسان و گیاه شناسان ازاین هوش در سطح بالایی برخوردارند.
هوش هستی گرایی، شامل حساسیت و استعداد برای درگیر شدن با پرسش های عمیق درباره ی هستی انسان، مانند معمای زندگی، مفهوم مرگ و زندگی و پدیدآیی انسان در عرصه حیات و چرایی هستی است.